جاودانگی

ساخت وبلاگ
تا دوباره دیدنِ تو...اینبار داستان ِ تا دوباره دیدنِ تو، قصه ی تموم ِ آدم برفی هایی بود که مهربانانه صبح اولین آفتابِ زمستونی رو به انتظار نشستنگرم...اما سردو تلخمثه همه ی دلتنگی هایی که  بی آغو جاودانگی...ادامه مطلب
ما را در سایت جاودانگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bneverwas5 بازدید : 79 تاريخ : جمعه 20 ارديبهشت 1398 ساعت: 2:12

از یه جایی به بعد، انگار قرار بر این بود که فراموشش کنم...نمیدونم از کجا و چطوری خطُ  نقشِ روزگار خواست که اینطور رقم بخورهپاییز بود مثه همیشه...گفتی فراموشم کنبهم فکر نکن...گفتم میدونی که نمیشه...؛ نمیتونم...گفتی اگه دوستم داری اینکارو بکن.رفتی...هر روز به یادت فراموشی تمرین میکنم...هر فصل که میگذره گلایه های این خواستت روحمُ مریض میکنه. ولی...من هنوز هم تویِ همون پاییزم... اما سیاه و سفید اینبارنشد...فراموشی؟!  اونم وقتی یه سرِ کلاف ِ عاشقی تو باشیآخه شدنی نیس...و تو همچنان میگفتی که فراموشم کنگفته بودی بخاطر من فراموشم کنحالا...من خالیه خالی ا جاودانگی...ادامه مطلب
ما را در سایت جاودانگی دنبال می کنید

برچسب : جریمه,برای,فراموشی, نویسنده : bneverwas5 بازدید : 90 تاريخ : چهارشنبه 1 شهريور 1396 ساعت: 18:06

...Benim Bu Derdim

Ne Yağan Yağmurda

Ne Yalancı Sonbaharda

Ne Bomboş Sokaklarda

...Kırılmış Her Yanım

Kaybolur Zaman Saçlarında

Gözlerim Sokaklarda

Sebebi isyan Aşkım

İçim Yanar, içim Kanar Da

...İsyan

Geride Bir Avuç

...Yalan

Beni Bu Derde Sen Attın Da

....Gittin Ya Kafam Hep Duman


جاودانگی...
ما را در سایت جاودانگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bneverwas5 بازدید : 64 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 1:21

فصل اول اینطور شروع میشد:- پاییز بود، پاییز سال نود و دو- در اتاقی سرد به ابعاد دلتنگی،...-...فصل بعد، با فراموشی آغاز با فراموشی تماموفصل های بعدتر هم در انتظار.-میگفت:وقتی که رفتی وقتی که نیستی وقتی وجودم تهی شده از تودیگه دستُ دلی برای نوشتن ندارم شعرام سیاه شده وحالا روزای بدون تو، داره میگذره جاودانگی...ادامه مطلب
ما را در سایت جاودانگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bneverwas5 بازدید : 126 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 2:23

گم نوشت:احتمالا احمقانه ترین راه برای ِ رسیدن بهش اینه که صبر کنی. اینکه منتظربمونی که شاید یه اتفاقی بیفته که نزدیکش بشی باز هم.  اینکه دوباره دلش همراهت بشه.درست اینه که:باید هزار بار بری سر راهش،  باید التماسش کنی، باید خسته نشی از این سعی هایِ بیهودهباید خودت رو ثابت کنی. بایدثابت کنی که میتونی خوشبختش کنی، باید ثابت کنی میتونی آرامشش باشیباید بدونه میتونی همراه و رفیقِ همه لحظه هاش باشیباید بدونه که میفهمیش،  باید بدونه که نازش خریدار داره...بایدبدونه که نفست بنده به نفسهاشباید بدونه وقتی قدم میزدی توی خیابونایِ شهرشُ خبری ازت نمیگرفت... تازه فهمیدی "والله که این شهر بی تو مرا حبس میشود" یعنی چی.اینکه براش اینجا کلمه ببافی فایده نداره.  این از صبر کردن هم میتونه احمقانه تر باشهباید پیشش باشی و موهاشو ببافی... باید بوسه بزنی به دست هاش نه اینکه خیالش رو توو آغوش بگیری.اینکه هر لحظه بهش فک کنی، چشات و به این نیت ببندی و اسمش رو صدا بزنی که به یادت بیفته، که دیگه از احمقانه ها هم گذشته.فقط  تنها چیزی که لازم نیس  بهش بگی تا بدونه...همین دوسِت جاودانگی...ادامه مطلب
ما را در سایت جاودانگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bneverwas5 بازدید : 93 تاريخ : جمعه 12 آذر 1395 ساعت: 7:13